چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۲:۰۳
روایت سی‌وششم؛ پشت جعبه‌های ماسک

حوزه/ نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط‌مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم.

به گزارش خبرگزاری حوزه، نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط‌مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم. بین آن‌همه کار هیجان‌انگیز و خطرناک، من و مجتبی باید الکل‌ها و ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم.
وارد انبار که شدیم به مجتبی گفتم «حالا من برای بچه‌های آینده‌م چی تعریف کنم؟»
مجتبی جعبهٔ ماسک‌ها را گذاشت توی دستم و گفت «اخلاص داشته باش!»
جعبه را گذاشتم روی زمین و صدایم را جوری که مسخره به نظر بیاید تغییر دادم و گفتم «مجتبی می‌شه استاد اخلاق من بشی؟»
سرش را به چپ و راست تکان داد و نشست پای‌کار. وسط کار من از نامزدم و این‌که قرار است خیلی زود بچه‌دار شویم، حرف می‌زدم. مجتبی خیلی کم واکنش نشان می‌داد. شاید حتی معذب هم بود. توی دلم گفتم «معلوم است از آن "ادایی" هاست!»
تند و تند هم ذکر می‌گفت. از یک‌جایی به بعد از حرف زدن خسته شدم و شروع کردم به پیامک دادن. خانمم توی پیامک قربان‌صدقهٔ شجاعتم می‌رفت و من این‌طرف توی انبار به این فکر می‌کردم که وقتی برگشتم، باید چه طور موضوع را به او بفهمانم. شاید بهتر باشد اصلا حرفی از انبار نزنم. کمی بعد همان‌جا کنار جعبه‌ها خوابم برد. بیدار که شدم خورشید رفته بود. چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم. مجتبی اما با همان قیافهٔ خشکش همچنان ذکرگویان داشت ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کرد.

به قلم علی علیزاده

۳۱۳/۶۱

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha